داستان عاشقانه و غمگین عشق از دست رفته
داستان عشق از دست رفته:
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان ،رو به روی او ، چشم از گلها بر نمیداشت.
وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت: (میدانم از این گلها خوشت آمده ، به زنم میگویم ، دادمشان به تو . گمانم او هم خوشحال میشود.)
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پائین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد.