loading...
سایت عاشقانه لاو سیب
آخرین ارسال های انجمن
lovesib بازدید : 538 یکشنبه 18 تیر 1396 نظرات (0)

در دانلود رمان در آتشم رمان عاشقانه جدیدی برای دانلود شما رمان دوستان قرار دادیم که در مورد دو دختر پرستار هست که یکیشون عاشق سرپرست بخش میشه و …

دانلود رمان در آتشم

نام رمان: در آتشم

نویسنده: فرزانه شفیع پور

ژانر: عاشقانه و اجتماعی

تعداد صفحات:477 صفحه

خلاصه:

در مورد دو دختر پرستار هست که یکیشون عاشق سرپرست بخش میشه و …

قسمت های ابتدایی رمان را با هم می خونیم:

دستکشهارادرسطل زباله انداختم وخواستم ازاتاق خارج بشم که طبق معمول زهراباسروصدای

مخصوص به خودش سررسید,اخ که چه انرژی داره این دختر,البته به قول خودش شایدمن

پیرشدم,اهی میکشم وسعی میکنم حواسموجمع حرفاش کنم,تایه موضوع جدیدبرای بحث

دستش ندادم:چیه بابا,مگه شوهرت مرده این طورعذاگرفتی؟نگاه بی فروغموبهش میدوزم واونم

میفهمه که حرف نابجایی زده,بعدازکمی مکث دستمومیکشه ودرهمین حین که ازاتاق خارجم

میکنه,دوباره شروع میکنه :دکترجدیده بالاخره اومد,بچه هاجمع شدن تودفتر,بدوکه فقط من

وتوموندیم,ولی نمیدونی هانیه میگفت خیلی خوشتیپ و باکلاسه,ولی حیف که نامزدداره,اهی

کشیدکه نتونستم جلوی خندموبگیرم,بعدازرفتن دکتررستگارخیلی وقت بودبخش بدون

دانلود رمان در آتشم

سرپرست مونده بود,ولی امروزازقرارمعلوم سرپرسته جدیدکه خیلی انتظارشوکشیده بودیم اومده

بود,بچه هاتوی دفترجمع شده بودن وهرکدوم یه نظری درمورداین شخص مجهول میدادن,روناک

گفت:بچه هاشنیدین میگن تازه ازالمان اومده,هانیه وسط حرفش پریدوگفت :اره,مثل اینکه

نامزدشم باخودش اورده,لبخندی به این همه هیجان بچه هازدم وانگارنه انگاراین جماعت

دکترهای اینده ی این مملکتن,بامشاهده ی دکترازته سالن همه سربه زیربه پاخواستن وبادهانی

بازدکترتازه واردبه همراه نامزد محترمشان وجایی بین گره کوردستهاشان,نیشخندی زدم واین

فکرازذهنم گذشت که این اقای دکترعجب نامزدغیرتی داره,باشنیدن صداشت,سرم به ناگاه

بالارفت وتمام حسهای خوب وبدعالم به جانم سرازیرشد:ای انکه گذشتی وندیدی نگهم را,دردی

به جانه منه داغانه گنه کارگذداشتی,من دربه دره یک لحظه نگاهت,رفتی وندیدی این زخم که

گذاشتی.}غرولندکنان دستم رابرای تاکسی تکان دادم,اخه نمیدونم ماهان کی دست ازاین بی

فکریاش برمیداره,یه هفتست کامپیوترخراب شده,حتی به خودش زحمت یه بارچک

دانلود رمان در آتشم

کردنشونداد,اسم خودشم گذاشته مهندس,همینطورکه زیرلب به این ماهان بدبخت بدوبیراه

میگفتم پشت میزنشستم,وازمسؤل کافی نت خواستم سیستم رابرام راه بندازه,بعدازدقایقی

جستجوبااسترس ازدیدن اسمم بعنوان قبول شده ی دانشگاه پزشکی چنان به وجدامدم که

باشتاب برخواستم ودستم رابالابردم وهورای بلندی گفتم,وقتی نگاه متعجب تک تک مشتریان

رادیدم باشرمندگی عذرخواهی کردم وارام ومتین سرجام نشستم وتاجایی که امکان داشت سرم

رادرکامپیوترفروکردم,وشروع به سرزنش خودم کردم”واقعااحمقی دختر,این مهیارخله حق داره

بخدابهت میگه بچه”بایاداوری موفقیتم واین که میتونم کلی پزشوبه مهیاربدم پرینتی گرفتم

دانلود رمان در آتشم

وخواستم حساب کنم که مسؤل انجاکه مردی محترم بود,لبخندی زدوگفت:لازم نیست شیرینی

قبولیتون,موفق باشین.تشکرکردم,وباعجله راه خانه رادرپیش گرفتم,درمسیربازگشت همه چیزبه

نظرم زیباترمینمود,حتی ترافیک سنگینی که دراین فصل گرم گریبان گیرمان شده بود,درحالی

که برگه هنوزتودستم بودومدام نگاهش میکردم به خودم میبالیدم,چه دغدغه های کوچک

وزیبایی داشتم,مستقیم بطرف اشپزخانه رفتم ومادرراکه روی صندلی نشسته ومشغول پاک

کردن سبزی هابود,غرقه بوسه کردم,مادرباذوق گونه ام رابوسیدوگفت:قربونت برم مامان,چه خبره

اینقدرخوشحالی؟-قبول شدم مامان جونم,میرم دانشگاه,مادرکه ازشادی من به وجداومده

بود,گفت:موفق باشی عزیزم,نگفته بودی امروزجواب میاد؟-خواستم سوپرایزتون کنم,قربونتون

برم من ,-خدانکنه مامان جان,زحمت کشیدی -مامانم,میدونم که خیلی برام دعاکردی.دوباره

مادرم رابوسیدم وبه طرف حیاط دویدموبادادمهیارراصداکردم,اوهم طبق معمول باعصبانیت

دادزد:بازتوشروع کردی دختر؟نمیدونم کی ازدستت راحت میشم,مهیارصندلی

راجلوکشید,همانی که روزی به زحمت ازروی ان خانوادهامون هم ازاین ایده استقبال کردن وازان

پس تبادلات ازطریق همین دیواروصندلی انجام میگرفت,خودم رازیردرخت بیدمجنون پنهون

دانلود رمان در آتشم

کردم واون که بعدازسرکشی پیدام نکردگفت:دختره ی سربه هوا,معلوم نیست بازکجاگذاشته

رفته,تاعزم رفتن کردازمخفیگاهم بیرون اومدم وباصدای بلندی جلوش ظاهرشدم وکاغذرابه

طرفش گرفتم ودادزدم:قبول شدم مهیار,اون که نزدیک بودبیفته دستش رابه دیوارگرفت ومحکم

زدپس کلم,دستم رابه سرم گرفتم وبابغض زل زدم بهش,اخم کردوگفت:حقت بود,اونطوری نگام

نکن,نزدیک بودازاین بالاپرت شم,متقابلااخم کردم وگفتم:حیف من که میخوام بهت خبرخوش

بدم,دیگه زمان دست انداختن من سراومده اقا,هردوقدکشیده وبزرگ شده بودیم واینک بدون

زحمت زیردرخت بیدمجنون که درباغچه خانمان بودایستاده وحرف میزدیم:جایزه ام بایدیه تاج

باشه ,همین الان.-باشه کوچولو,تعریف کن منم میبافمش.چندشاخه نازک ازدرخت کندوبامهارت

همیشگی شروع به بافتن ان کرد,هیچ کدوممون به اندازه ی اون دربافتن تاج خبره

دانلود رمان در آتشم

نبودیم,همینطورکه مشغول بودگفت:خوب حالابگوببینم خبرت چیه؟بازچه اتیشی سوزوندی؟بااین

حرفش همه ی حس خوبم پریدواعتراض کنان گفتم:مگه کری؟یه ساعته دارم دادمیزنم قبول

شدم,توکه دکتری یه کم به خودت برس.-به,چه عجب؟بالاخره توهم تویه چیزی قبول شدی

,تبریک میگم.دستش رابطرف اسمان گرفت وادامه داد:خدایاشکرت که دعاهامواجابت کردی ودل

این بچه رونشکوندی,بده من اون کاغذوببینم چه گلی به سرمون زدی؟بادلخوری دستم

راکشیدموگفتم:گل کاکتوس,اصلابه تومربوط نیست,منتظرمیشم داداشم بیاداول به اون بگم,من

وباش که دارم باتویکه به دومیکنم.این راگفتم وپشتم رابه اوکردم که صدای ارومش

راشنیدم:خیلی خوب,ببخشید,حالااون کاغذوبده ببینم چیه؟خوشحال ازاینکه مجبوربه

عذرخواهیش کردم,تابی به گردنم دادم وگفتم:اها,حالاشدی یه پسره خوب,بیابگیرش.بادقت

شروع به خواندن کرد,من هم بالبخندی افتخارامیزبرلب منتظرتحسینش بودم,امابعدازگذشت

دقایقی غباری ازغم برچهره اش نشست,که لبخندراازلبانم ربود,بانگرانی به چشمان غم زده اش

نگریستم وگفتم:اتفاقی افتاده مهیار؟چرارنگت پریده؟نکنه اشتباهی شده,ها؟یعنی قبول

دانلود رمان در آتشم

نشدم؟…ولی وقتی نگاه غم زده اش رابه من دوخت لال شدم ونتوانستم کلامی دیگربگویم.صدای

مادرراازدوردستهامیشنیدم که گویی به من میگفت خاله اینارابرای شام دعوت کنم,ومنی که غرق

عسل نگاه مردغمگین روبروم بودم,وگویی ساحری متبهرجادویم کرده باشد,توان حتی پلک زدن

نیزازمن سلب شده بود.بعدازگذشت لحظاتی که انگارسالهاطول کشیده است برگه راکنارتاج

رهاکردورفت,ومنی که مات ومبهوت این حرکت ناگهانی وبی سابقه اش ,حیران گاهی به تاج

وگاهی به مسیررفتنش که اینک به پله هارسیده بودمینگریستم,وچیزی درونم فرومیریخت

وبعدبالامی امدودرگوشم فریادی برمیخواست ومن نمیخواستم باورکنم,وقدرت انکارم رابالابردم

وباغیض گفتم:به درک,وباصدای بلندکه به گوشش برسدگفتم:اهای همسایه,دیگه نمیخوام باهات

حرف بزنم.گرچه داخل خانه شده بودوصدایم به اونمیرسید,واین لفظ همسایه متعلق به اوقاتی

بودکه قهری بزرگ بینمان درجریان بود,گرچه مهیاررانیزهمانندماهان دوست داشتم وکوچکترین

فرقی بینشان نمیگذاشتم,تاج راهمانجارهاکردم وبطرف خانه لاله حرکت کردم,خانه شان سرکوچه

دانلود رمان در آتشم

بود وباخانه ماسه خانه فاصله داشت,که یکی ازان خانه هامتعلق به پدرمهیاربود,شروع به درزدن

کردم ومتعاقب ان صدای لاله راشنیدم که مرابه داخل دعوت میکرد,باخنده گفتم:بازم

توفهمیدی؟همانطورکه ازپله هاپایین می امد,جوابم راداد:اگه دستتوازروزنگ برداری بهت قول

 

دانلود رمان با فرمت pdf

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت عاشقانه لاوسیب با هدف ارائه بهترین مطالب عاشقانه ، شعر عاشقانه ، رمان عاشقانه ، عکس عاشقانه ، داستان عاشقانه ، دل نوشته عاشقانه ، کلیپ عاشقانه ،اس ام اس عاشقانه و ایجاد محیطی صمیمی و دوستانه در تاریخ 1394/4/2 فعالیت خود را آغاز کرده است. هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود.
ثبت شده در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی کشور
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سایت چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1112
  • کل نظرات : 337
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 264
  • آی پی امروز : 156
  • آی پی دیروز : 160
  • بازدید امروز : 203
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 1,130
  • بازدید ماه : 2,980
  • بازدید سال : 36,762
  • بازدید کلی : 1,975,643