loading...
سایت عاشقانه لاو سیب
آخرین ارسال های انجمن
dementor1999 بازدید : 217 دوشنبه 22 تیر 1394 نظرات (0)

داستان بختک 

سلام،نرگسم.9سالم بود ک برای اولین باریشب بختک اومد سراغم این اتفاق

تا3تا4سال هرشب برام میفتاد اما من بی توجهی میکردم چنوقتی بود ک کاری بم

نداشتن این قسمتو خلاصه گفتم چون اصل اتفاقی ک برام افتاده یجای دیگسو کاملا ت

بیداری بوده.

12سالم بود ک بخاطر المپیاد ریاضیه خاهرم اومدیم مشهدوپدرم عجله ای ی خونه

برامون گرفت جلو در ی درخت توت خ بزرگ داشت در ک باز میکردیو وارد میشدی ی

دالان خ بلند داشت چپ دالان دوتا در چوبی بود کمی ک هردومربوط ب ی اتاق بود ک

بهم وصل میشد وسمت راست هم یک اتاق دودره چوبی شبیه بهمین.دالان ک تموم میشد ی

حیاط بزرگ بادرخت انگورو انجیرو ی حوض مثلثیه قدیمی سمت جپ حمام ک مث حمامای

قدیمی ی اتاق جداداش باسکو ی اینه چسبیده بدیوار وبعد چفتش اشپزخونه ک

هردواینا ته حیاط بود تازه ته این حمامواشپزخونه دوتا انباری در چوبی شکسته

داشت وناگفته نماند ک این اتاقها ک بینش دالان داست هرکدوم دوتا پنجره شیشه

ایه خ بزرگ رو ب همون حیاطی ک خدمتتون توضیح دادم بود.خلاصه هرچ از اینخونه

بگم کم گفتم.

همیشه یگربه ت حیاط میچرخید ک وقتی میرفت ت انباری منوخاهرم دنبالش میدویدیم

نمیدیدمش انگار غیب میشد یجوری بود الان ک فک میکنم میگم ادم بوده ن

گربه.معمولا من ظهرا ازخاهرام زودتر میرسیدم خونه وسریع میرفتم ت اشپزخونه

براخودم غذادرس کنم اشپزخونه دوقدمیه انباری بود همش یکی صدام میزد اما ن خ

واضح فک میکردم توهمه،

اهمیت نمیدادم یبار ظرف غذام دسم بود یکی پشت سرم باصدای بلند مث صدای خاهرم

گفت نرگسسسسسسس جیغ زدم ظرف غذاروانداختم باهمون سرووضع جولیده رفتم ت کوچه

نشسم تااجیام بیان بعد که براشون تعریف کردم اوناهم گفتم ماروهم صدامیزنن

باصدای تو...

خ صدام میزدن کم کم برام عادی شد یجورایی باهاشون حس صمیمیت میکردم میرفتم ت

اشپزخونه غذابذارم براخودم صدام میکردن سرمو از اشپزخونه بیرون میکردمو بالحن بچگونه میگفتم حالا نوبت منه ک اذیتتون

کنم فک کردین میترسم ازتون بخداقسم عین حقیقته از ته انباری صدای خندیدن چن

نفر بعد این   من میومد دقیقا عین خنده چنتا دختر قدونیم قد خلاصه یاوقتی صدام

میکردن میدویدم میرفتم ت انباری میگفتم جان بامنین?حس میکردم همشون دورمن الان

ک میگم موهای تنم سیخ میشه یا من خ دیوانه بودم یا نترس البته الان هم نمیترسم

اما ب اون شدت نبود مابین این اتفاقات خ اتفاقات دیگه هم افتاد نیمه شبا ک

پامیشدم یکیو زیر درخت انجیر میدیدم یا تو تاریکی میدیدم یکی کنار خاهرم خابه

یا جلو دراتاق وایساده و.....دیگه البته میفهمیدم کسایی ک صدام میزنن بااونی ک

میاد ت اتاق فرق میکنه و کاملا متفاوتن میدونم ی کافر هم ت اون خونه بود یشب

داشیم بدمینتون بازی میکردیم توپ افتاد روپشت بوم چون ریزه تر از همه بودم مث

گربه از دیوار پریدم بالا ک توپو بیارم موقع برگشتن دیدم ینفر بزور خودشو

کشیده بالا باقیافه ژولیده باچشای رنگی ک صورتش شبیه همسایمون بود داره نگام

میکنه دیوارو بی جابجا کردن پام پریدم پایین ازوحشت حس کردم این کافرس چون

باونای دیگه دوس بودم.امتحانات ت شد،وموقع اساس کشی رفتم ت انباری باهاشون

خدافطی کردم اما چنروز اخر هیچکدومشون نیومدن احساس کردم ناراحتن از رفتنم

خودمم وقتی رفتم جنوب هرازگاهی دلم براشون تنگ میشد

اتفاقاتی ک برام ادامه داره وحتی الان ک دارم مینویسم براتون...البته دیگه بعد

از اون ک رفتم جنوب بختک نیومد سراغم هفته ای الی دوهفته ای یبار خاب میبینم

یکیشونو مغلوب کردم وحس میکنم این بلطف دوستای توی انباریمه دوسشون دارم.الان

هم ازدواج کردمو مشهدم ودقیقا اونخونه قدیمی ته. اس

dementor1999 بازدید : 397 دوشنبه 22 تیر 1394 نظرات (1)

 داستان اجنه

با سلام پوریا هستم ۱۷ ساله از تهران بعد از پایان امتحانات خرداد و شروع

تابستون به نوعی فصل بیکاری و علافی هم همراه باهاش اومد . بعد از امتحانات

خرداد کار هرشب من پرسه زدن تو اینترنت دیدن عکسای وحشتناک شده بود به نوعی از

این کار لذت میبردم . یه شب به ذهنم رسید به سراغ تسخیر جن و از اینجور

داستانا برم . تو اینترنت مطالب زیادی خوندم که اگه جن تسخیر کنی به حرفات گوش 

میکنه و فلانه و خیلی عالی میشه .منم انگیزم به نوعی دو برابر شد. با رفیقام در

میون گزاشتم . بیشتر رفیقام خندیدند و مسخرم کردن که بیخیال چرته این چیزا. اما

یکی از دوستام پدربزرگش که پنج ساله پیش فوت کرده بود یه کتابچه قدیمی تسخیر جن

و ارواح از پدر بزرگش کش رفته بود ولی هیچ وقت جرات خواندن اون کتابو نداشت .

وقتی به من این موضوع گفت از خوشحالی و به امید اینکه دیگه جن هارو تسخیر میکنم

بال دراورده بودم . باهم رفتیم تو انباریشون یه کتاب قدیمی کهنه که خیلی کوچیک

بهم داد گفت بیا خیالت راحت شد از اینجا به بعدش هر اتفاقی برات بیفته به من

مربوط نیس. منم خندیدم و گفتم باشه . وسط کتابو باز کردم یه دعای عجیب غریبی

نوشته بود که به سختی میشد تلفظش کرد . همین که خط اولشو خوندم حس کردم یه چیز از

پشتم رد شد . اولش به روی خودم نیوردم و گفتم بیخیال بابا تلقینه . ولی بعدش

احساس سنگینی بهم دست داد و از اون انباری زدم بیرون . رفتم خونه تو راه که

بودم همش داشتم به این اتفاق فک میکردم . وقتی رسیدم خونه سریع پریدم تو حموم تا

حالم یکم بهتر شه چون واقعا ترسیده بودم . همین که زیر دوش بودم داشتم به این

اتفاق فک میکردم یه لحظه نگام افتاد به اینه اون سایه لعنتی باز از پشتم رد شد .

ایندفعه دیگه داد زدم سریع از حموم اومدم بیرون مامانم میگفت خیالاتی شدی و

بهم میخندید . شب که روی تختم داشتم تو اینترنت پرسه میزم . نفسای یه نفر کنار

گوشم حس کردم و شنیدم . سریع از تخت اومدن پایین ولی انگاری یه نفر پیرهنمو

گرفته بود و نمیزاشت بیام پایین از روتخت بلند گفتم بسم الله یهو ول شدم کف

زمین و سرم خورد گوشه صندلی .سریع همه برقارو روشن کردم . و تا صب نزاشتم

هیچ‌کس بخوابه . تو ذهنم اشوب شده بود سرم داشت از درد مترکید . فرداش رفتم

موضوع واسه دوستام تعریف کردم . اونا اولش مسخرم میکردن ولی بعدش که حال منو

فهمیدن کم کم حالت ترس بهشون دست داد . تو خیابون که راه میرفتم حس میکردم یکی

پشتمه برمیگشتم میدیدم کسی نیست . دلهره عجیبی داشتم و این دلهره رو به دوستام

هم منتقل کرده بودم . دیگه شبا نمیخوابیدم از ترسم تا ساعت هفت صبح بیدار

میموندم تا هوا روشن شه و بعد میخوابیدم دوستام هم همین حالت بهشون دست داده

بود و بهم فوش میدادن. انقدر نماز و قرآن خوندم که یکم ارامش پیدا کردم و

تقریبا دیگه خبری از اون سایه لعنتی نیس .ولی باز بعضی موقع ها کنارم حسش

میکنم اما خیلی کم به طوری که تا بسم الله میگم حس ارامش بهم دست میده . عکسش هم

موجوده . رفیقام هم دیگه حسش نمیکنن . وجودشو . لزومی هم نداره دروغ بگم هرکی

خواست میتونه باور کنه .

dementor1999 بازدید : 255 دوشنبه 22 تیر 1394 نظرات (0)

 داستان جن

سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم ۱۲ سالم

بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود در رو

بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس

میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم نگاه کردم کسی

پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم

باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه

میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم

میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم تلویزیون روشن بود

ولی با صدای کم در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس

کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی

سرک کشیدم صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز

خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند هوا داغ وسنگین تر میشد نفس

های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد

وارد اتاق خواب میشود داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت

او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب

شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و

واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد اذان

گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد

وعادی شد ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر

چهره کبود شده من را دید گریست و این عین واقعیت بود.

dementor1999 بازدید : 210 دوشنبه 22 تیر 1394 نظرات (0)

 داستان ارواح

من خونمون تو شهرک ویلایی ترسناک توی شماله و خونه ی عموم بغله خونه ی ماست عموم چن روز رفتن شیراز هر شب من میرفتم با پسر عموم بازیو فیلمو.. . اما چون خونه ی اونا قدیمی بود سبکش ترسناک بود فرشاد پسر عموم شبا میومد خونه ی ما همیشه کنارم میخوابید یه شب با پسر عموم کرممون گرفت رفتیم تو بالکن خوابیدیم که دیدیم از تو حیاط اونا صدای توپش میاد.

پسر عمومو قلاب گرفتمو رفتش بالای دیوار که بین خونه ها بود گفت فقز ی گربس اومد خوابید تا اینکه فردا شب موقع اومدن از خونه ی پسر عموم ایناکسی با اون شروع به حرف زدن کرد فرار کردیمو داستانو برا بابام تعریف کردیم پدرم باور کردش و گفت شب ساعت دو میریمو میبینیم و وقتی رفتیم وای با چه صحنه ای روبرو شدیم

.

.

.

.

.

یکی به بلندیه ستون اونجا استاده بود صورتش زیره یه پارچه بودکه خاکی بود من زبونم بند اومده بود داشتم سکته میکردم که دیدم بقیه نیستن و منم دویدم سمت در حیاط ولی در قفل بود وقتی برگشتم اون نبود.رفتم تو خونه دیدم تو دستشویی یکی داره ناله میکنه یه یهو صندلی که تو حموم بود پرت شد سمتم و خوردش تو سرم سرم کلی درد گرفت ناگهان پدر بزرگمو دیدم رفتم سمتش که یهویی قیب شد سریع با پلیس تماس گرفتم.

پلیس اون منطقه اومد و جریانو بهش گفتمو اونام سه تا سرباز اونجا گذاشتن فرداش با پدرم رفتیم به سربازا سر بزنیم دیدیم هر سه تا شون کشته شدن بعد این جریان از اون محله رفتیم و رفتیم یه خونه ی اپارتمانی تو تهران خریدیم

درباره ما
سایت عاشقانه لاوسیب با هدف ارائه بهترین مطالب عاشقانه ، شعر عاشقانه ، رمان عاشقانه ، عکس عاشقانه ، داستان عاشقانه ، دل نوشته عاشقانه ، کلیپ عاشقانه ،اس ام اس عاشقانه و ایجاد محیطی صمیمی و دوستانه در تاریخ 1394/4/2 فعالیت خود را آغاز کرده است. هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود.
ثبت شده در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی کشور
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سایت چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1112
  • کل نظرات : 337
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 264
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 446
  • بازدید ماه : 170
  • بازدید سال : 33,952
  • بازدید کلی : 1,972,833