داستان زیبا و عاشقانه و غمگین دختر تنها
داستان عاشقانه و غمگین دختر تنها:
اشکاش مثل قطرات بارون می ریخت ؛ اما صداش هم در نمیومد ! آخه نمی خواست کسی بفهمه داره گریه می کنه… .
فقط دیگه خسته شده بود . نمی تونست تحمل کنه ! یه لحظه ساکت شد !
از خودش پرسید : درد داره ؟ دوباره زد زیر گریه ؛ اما همون گریه ی هق هق کنان و ساکت !
با خودش می گفت : از همشون متنفرم ! هیچوقت به هیچ چیز جز خودشون فکر نمی کنن ؛ فقط بلدن سرم داد بکشن !
دیگه نمی خوام تحملشون کنم ؛ دیگه خسته شدم… .
مدام داشت با خودش صحبت می کرد و خودشو قانع می کرد که این کار حقشونه ؛ فقط در این صورته که اونا متوجه کاراشون میشن .
اون دیگه تواناییشو نداشت که با این وضعیت زندگی کنه .
صدای هق هق آرومش قطع شد و یه آه بلند از ته دل کشید ؛ فقط واسه یه لحظه آرزو کرد کاش راه دیگه ای هم بود ؛ کاش این وضعیت تغییر می کرد !
گریشو دوباره از سر گرفت و با حالت دلخوری از خودش پرسید : مگه من چی می خوام !؟ ها !؟ خیلی چیز بزرگی می خوام !؟ آخه مگه من چی می خوام !؟
تو دلش به خدا گفت : تو هم منو درک نمی کنی ! تو منو درک نمی کنی ، چون کلی فرشته داری که دورتن ؛ کلی آدم آفریدی که همش دارن باهات صحبت می کنن ؛ تو هم تنهایی منو درک نمی کنی !
یه لحظه مکث کرد ؛ چاقویی که دستش بود رو جلوی نور کمی که داشت از شیشه ی انباری که توش نشسته بود آورد تا بتونه ببینش ؛ پوز خند کوچیکی زد و این حرفو به لب آورد : فکر نمی کردم آخرش اینطوری باشه…
خدایا ! کاشکی یه راه دیگه ای هم بود ! کاشکی این وضع تغییر می کرد . با عصبانیت چاقو رو پرت کرد گوشه ی انباری .
چاقو به یه جعبه که روی یه میز قدیمی بود خورد و جعبه رو روی زمین انداخت ! صدای زمین خورد چاقو و جعبه با هم بلند شد .
صدای نفس کشیدن خودشو می تونست بشنوه ؛ جلوی دهنشو با دستش گرفت و برای چند لحظه نفس نکشید !
یه صدای پا که در حال نزدیک شدن به انباری بود شنیده می شد ؛ دخترک بیشتر و بیشتر سعی می کرد تا صدایی ازش نیاد ؛ در انباری آروم باز شد . دخترک خودشو جمع کرد ؛ ترسیده بود ؛ دوست داشت جیغ بکشه ، اما نمی تونست !
آخه نمی خواست کسی از اینکه اونجاست با خبر بشه . – دخترم ! چرا اینجا نشستی ؟ این صدای آشنا و آرامش بخش مادرش بود ! بقض دخترک ترکید و در حالیکه پرید بقل مامانش ، زد زیر گریه… .