داستان عاشقانه و غمگین حرف دل من
خسته ام از روزگار نامردی ها:نامردی كه چه عرض كنم همینكه به یه دخترپیشنهاددادی میگه واسه ازدواج بامنی یاسركاری؟
مجبوریم میگیم واسه ازدواج..
یه سالی میگذره كم كم ازهم سیرمیشیم حرفامون تكراریه حرفی نمونده واسه گفتن.
جای یه تفاوت روتودوستیمون حس میكنیم
همدیگرروهم دوست داریم نمیدونیم چیكاركنیم..
خوب گفتن دوستت دارم هم تكراری شده مث قبلناحس خودشونداره..
تاازدواج هم خیلی مونده یعنی تااون موقع این رابطه روكه الان خیلی سردشده رو بایدتحمل كنیم؟؟؟؟
یه روزبه دختره زنگیدم گوشیش اشغال بودگفتم چرااشغالی؟
گفت:دوستم بودزنگید..
نمیدونستم چی بگم فقط گفتم بروبادوستت خوش باش همین.....
دیگربس است.تاكی حسرت اینواون خوردن؟؟:همه جامیدیدم كه پسرودخترباهمن ..ماشین سواری میكنن توكافی شاب ورستوران گل میگن وگل میشنون پس چرامن نمیتونستم این كاررابكنم فقط حسرتش برام می موند
آخرین حرف:ازواقعیتها كه پشتشون دروغ بودخسته شده ام:یه دروغ شیرین بگو:بگو:دوستت دارم
باگفتن دوستت دارم هستی من درهم میشكند ؟
آیاسزای عاشقان این است:كلمه نحس تنهایییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟