loading...
سایت عاشقانه لاو سیب
آخرین ارسال های انجمن
lovesib بازدید : 399 سه شنبه 22 دی 1394 نظرات (0)

سلام امروز داستان زیبا و عاشقانه عشق در پس تنهایی رو براتون گذاشتیملبخند

 

داستان عاشقانه عشق در پس تنهایی:

از سرما از خواب بیدار شدم.آه لعنتی بازهم توی همون اتاق نمور و سرد یتیم خونه بودم همیشه به امید این که بخوابم وچشمام باز کنم و خودم در یه اتاق گرم و نرم بایک عالمه غذاهای خوشمزه پیدا کنم می خوابیدم.تخت فلزی که با تشک نازکی پوشیده شده بود که همه جور جونور توش ول می خورد حالم حسابی بد کرده بود از لای ترک های دیوار سوز و سرمای زمستون به بدنی که از یک لباس کهنه ی نازک پوشیده شده بود شلاق می زد فقط قسمت خوبش این بود که توی اون اتاق فقط من بودم و بقیه چندنفری می خوابیدن اما چون من یه دختر ۱۸ ساله بودم دور از  بقیه بچه ها باید می خوابیدم و بیش تر از همه کار می کردم.خورشید در حال طلوع بود لبه ی پنجره نشسته بودم و با غصه به خیابون نگاه می کردم و به مردمی که آزادانه راه می رفتند با حسرت نگاه می کردم چشم های بارانی ام را از خیابون دزدیدم و از اتاق خارج شدم همه خواب بودن و فقط صدای جارو کردن و آواز پیرمردی که مسئول نظافت بود به گوش می رسید خیلی ازش می ترسیدم چون پیرمرد مرموز و عجیبی بود.  از کنار دست شویی گذشتم که یک نفر مچ دستم محکم گرفت و منو به داخل دست شویی کشوند و فهمدیم کار پیرمرداست چون صدای آواز قطع شد. به دیوار کوبیده شدم پیرمرد که مثلا اسمش جونز بود با ه.ی.زی بهم نگاه می کرد و پوزخند می زد و چاقویی بزرگی در دست داشت دستش روی صورتم کشید و تمام بدنم مورمور شد. جونز:چه صورت زیبایی چه پوست نرمی. هانی می دونی چندوقته منتظره این فرصت بودم؟بالاخره گیرت انداختم آخر هم شکار خودم شدی.تکون بخوری می کشمت. دستش دور کمرم برد و به خودش چسبوند و لب های کثیفش نزدیک گردنم برد و مثل یه حیوون بو می کشید از ترس بدنم می لرزید. جونز:اصلا نترس من تو کارم واردم. بعد هم خنده ی حریصانه ای کرد و دستش روی س.ی.نه ام گذاشت با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم و فقط می دویدم و حتی صدام هم درنمیومد اصلا نمی دونستم کجا دارم میرم فقط با تمام نیرویی که داشتم توی راهرو ها می دویدم مثل این که هیچ وقت تمومی نداشتند یه جاهایی را دیدم که تابه حال ندیده بودم همین طور اشک می ریختم و می دویدم که به یک در شیشه ای بزرگ رسیدم و در باز کردم مثل یک کوچه بود ولی هیچ کس اونجا نبود و فقط ساختمون های سیاه و کثیفی سر به فلک کشیده بودند و زمین از باران خیس بود و گوشه از اون کوچه یک عالمه زباله ریخته شده بود هر دو سر کوچه دیوارهای بلندی داشت و با اون نیروی ضعیفی که من داشتم امکان فرار وجود نداشت یه گوشه نشستم و زانوهام بغل کردم و در انتظار سرنوشت بدی نشستم و اشک ریختم بوی زباله ها حالم حسابی بد کرده بود که دست گرمی روی شونه هام احساس کردم بدنم لرزید سرم بلند کردم پسر قدبلندی با موهای آشفته روبه روم ایستاده بود و چشماش به رنگ آسمون ابری بود. دستش به سمتم دراز کرد نمی دونم چرا ولی بهش اعتماد کردم دستش گرفتم. پسر:من هیون جونگ هستم.از یتیم خونه فرار کردی؟ هانی:آره  هیون جونگ:اسمت چیه: هانی:هانی هیون جونگ چرخی دورم زد و قطرات اشکش که سعی می کرد نبینم با آستینش پاک کرد. با تعجب نگاش کردم و گفتم:تو داری گریه می کنی؟برای چی؟ هیون جونگ دستاش مشت کرد و دستم گرفت و به سمت دیوار دوید و قلاب گرفت که از دیوار بالا برم. هانی:تا نگی چرا گریه کردی بالا نمیرم. هیون جونگ:الان جونز پیداش میشه بدو برو زود باش. هانی:نمیرم. هیون:خیلییییییییی لجبازی زود باش هانی:نمیررررررررم. صدای فریاد های جونز و دختر چاقش به گوشم می رسید اما وجود اون پسر خیلی برام عجیب تر و مهم تر از این حرفا بود. هیون بهم نزدیک شد و گفت:اگه نری بالای دیوار بو.ست می کنم. بااین حرفش چشمام درشت شد و اخمام تو هم رفت. هانی:بی خود می کنی. که جونز و دخترش وارد کوچه شدن جونز نفس نفس می زد و دختر چاقش به هیون فحش می داد.
با اومدن اون ها سریع از دیوار بالا رفتم و پشت سرم هیون جونگ اومد بالا. جونز:تا کی می خواین اون بالا بمونید؟ بالاخره مجبور می شید بیاید پایین.احمق ها! جونز راست می گفت اون ساختمون بلندی بود و به هیچ کجا راه نداشت آخرش گرفتار می شدیم. هیون چند بار چشماش باز و بسته کرد و در آخر به سمتم دوید و محکم بغلم کرد و کمرم فشار می داد. هانی:ولم کن لعنتی ولم کن با مشت به سی.نه اش می زدم که دیدم باز هم داره گریه می کنه.یکم دلم به حالش سوخت. هانی:تو نمی خوای حرف بزنی؟بگو چته. هیون جونگ:دوساله عاشقتم! هانی:چی؟هیون جونگ:هانی من یادت نمیاد؟منم بک سونگ جو… امکان نداشت یک لحظه دنیا برام تیره و تار شد بک سونگ جو….من و اون وقتی۱۶ سال داشتیم دیوانه وار عاشق هم بودیم اما چون توی یتیم خونه زندگی می کردیم به سختی باهم قرار می زاشتیم حتی چندین بار به خاطر قرار هامون تنبیه های شدیدی شدیم و کتک خوردیم. دستم قاب صورتش کردم و گفتم:سونگ جو خیلی عوض شدی آخه چطور ممکنه من نشناختمت؟! همین طور که اشک هام میومد کلمات بر زبون میاوردم. که هیون دستام گرفت و اشکام پاک کرد و لب های گرمش روی لب هام گذاشت عاشقانه همدیگر می بو.سیدیم.قلبم از عشق پاک و معصوم سونگ جو شعله ور شده بود و تمنای آغوش و عشق اون می کرد… (باران گرفت باران عشق هوای دونفره آسمان ابری دختر و پسر عاشق تنها بی سرپناه) این چه رسم زندگیست؟؟چرا من و اون نمی تونیم به هم برسیم؟ جونز نردبون گذاشت و بالا اومد و سیلی محکمی به من زد که باعث شد دعوای بدی راه بیوفته سونگ جو با مشت توی دماغ جونز زد و صورتش خونی کرد و بعد سر محکمی بهش زد که باعث شد روی زمین بیوفته… من و سونگ جو وارد یتیم خونه شدیم دیگه همه بیدار شده بودن و ما در حال فرار بودیم و هرچیزی که سر راهمون بود زمین می زدیم… و بالاخره از اون یتیم خونه ی لعنتی خارج شدیم …. و حالا من و اون عشقی داشتیم در پس تنهایی و غربت توی یه شهر بزرگ بدون هیچی…تنهای تنهای اما ما همدیگه رو داشتیم.من و اون به یه خرابه ی اطراف شهر رفتیم تمام آدمای م.ست و مع.تاد اونجا بودن و دختر و پسرا روهم ریخته بودن فضای خیلی وحشتناکی بود…من و هیون به جایی که خلوت بود رفتیم و هیون مثل یک دیوار اطراف گرفت که کسی بهم آسیب نزنه و اون شب در آغوش سونگ جو خوابیدم و رویاهای شیرینی دیدم….

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت عاشقانه لاوسیب با هدف ارائه بهترین مطالب عاشقانه ، شعر عاشقانه ، رمان عاشقانه ، عکس عاشقانه ، داستان عاشقانه ، دل نوشته عاشقانه ، کلیپ عاشقانه ،اس ام اس عاشقانه و ایجاد محیطی صمیمی و دوستانه در تاریخ 1394/4/2 فعالیت خود را آغاز کرده است. هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود.
ثبت شده در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی کشور
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سایت چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1112
  • کل نظرات : 337
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 264
  • آی پی امروز : 333
  • آی پی دیروز : 76
  • بازدید امروز : 621
  • باردید دیروز : 122
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,229
  • بازدید ماه : 1,229
  • بازدید سال : 50,936
  • بازدید کلی : 1,989,817