داستان عاشقانه و غمگین خاطرات از یاد رفته
داستان خاطرات از یاد رفته :
دختر: می دونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازه های کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه!
پسر: آره می دونم… می دونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای چشمات… برای بستنی های شاتوتی که باهم می خوردیم… برای خونه ای که توی خیالمون ساخته بودیم ومن مرد اون خونه بودم….!
بقیه داستان در ادامه مطلب..
تمام تاپیک های انجمن عاشقانه لاو سیب فقط برای اعضای انجمن نمایش داده میشوند.پس برای مشاهده این پست اول باید عضو شوید!