loading...
سایت عاشقانه لاو سیب
آخرین ارسال های انجمن
dementor1999 بازدید : 399 دوشنبه 22 تیر 1394 نظرات (1)

 داستان اجنه

با سلام پوریا هستم ۱۷ ساله از تهران بعد از پایان امتحانات خرداد و شروع

تابستون به نوعی فصل بیکاری و علافی هم همراه باهاش اومد . بعد از امتحانات

خرداد کار هرشب من پرسه زدن تو اینترنت دیدن عکسای وحشتناک شده بود به نوعی از

این کار لذت میبردم . یه شب به ذهنم رسید به سراغ تسخیر جن و از اینجور

داستانا برم . تو اینترنت مطالب زیادی خوندم که اگه جن تسخیر کنی به حرفات گوش 

میکنه و فلانه و خیلی عالی میشه .منم انگیزم به نوعی دو برابر شد. با رفیقام در

میون گزاشتم . بیشتر رفیقام خندیدند و مسخرم کردن که بیخیال چرته این چیزا. اما

یکی از دوستام پدربزرگش که پنج ساله پیش فوت کرده بود یه کتابچه قدیمی تسخیر جن

و ارواح از پدر بزرگش کش رفته بود ولی هیچ وقت جرات خواندن اون کتابو نداشت .

وقتی به من این موضوع گفت از خوشحالی و به امید اینکه دیگه جن هارو تسخیر میکنم

بال دراورده بودم . باهم رفتیم تو انباریشون یه کتاب قدیمی کهنه که خیلی کوچیک

بهم داد گفت بیا خیالت راحت شد از اینجا به بعدش هر اتفاقی برات بیفته به من

مربوط نیس. منم خندیدم و گفتم باشه . وسط کتابو باز کردم یه دعای عجیب غریبی

نوشته بود که به سختی میشد تلفظش کرد . همین که خط اولشو خوندم حس کردم یه چیز از

پشتم رد شد . اولش به روی خودم نیوردم و گفتم بیخیال بابا تلقینه . ولی بعدش

احساس سنگینی بهم دست داد و از اون انباری زدم بیرون . رفتم خونه تو راه که

بودم همش داشتم به این اتفاق فک میکردم . وقتی رسیدم خونه سریع پریدم تو حموم تا

حالم یکم بهتر شه چون واقعا ترسیده بودم . همین که زیر دوش بودم داشتم به این

اتفاق فک میکردم یه لحظه نگام افتاد به اینه اون سایه لعنتی باز از پشتم رد شد .

ایندفعه دیگه داد زدم سریع از حموم اومدم بیرون مامانم میگفت خیالاتی شدی و

بهم میخندید . شب که روی تختم داشتم تو اینترنت پرسه میزم . نفسای یه نفر کنار

گوشم حس کردم و شنیدم . سریع از تخت اومدن پایین ولی انگاری یه نفر پیرهنمو

گرفته بود و نمیزاشت بیام پایین از روتخت بلند گفتم بسم الله یهو ول شدم کف

زمین و سرم خورد گوشه صندلی .سریع همه برقارو روشن کردم . و تا صب نزاشتم

هیچ‌کس بخوابه . تو ذهنم اشوب شده بود سرم داشت از درد مترکید . فرداش رفتم

موضوع واسه دوستام تعریف کردم . اونا اولش مسخرم میکردن ولی بعدش که حال منو

فهمیدن کم کم حالت ترس بهشون دست داد . تو خیابون که راه میرفتم حس میکردم یکی

پشتمه برمیگشتم میدیدم کسی نیست . دلهره عجیبی داشتم و این دلهره رو به دوستام

هم منتقل کرده بودم . دیگه شبا نمیخوابیدم از ترسم تا ساعت هفت صبح بیدار

میموندم تا هوا روشن شه و بعد میخوابیدم دوستام هم همین حالت بهشون دست داده

بود و بهم فوش میدادن. انقدر نماز و قرآن خوندم که یکم ارامش پیدا کردم و

تقریبا دیگه خبری از اون سایه لعنتی نیس .ولی باز بعضی موقع ها کنارم حسش

میکنم اما خیلی کم به طوری که تا بسم الله میگم حس ارامش بهم دست میده . عکسش هم

موجوده . رفیقام هم دیگه حسش نمیکنن . وجودشو . لزومی هم نداره دروغ بگم هرکی

خواست میتونه باور کنه .

برچسب ها جن , ارواح , ترس , مرگ , وحشت ,
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط الکساندر در تاریخ 1395/02/22 و 3:17 دقیقه ارسال شده است

عکسشو بذار
پاسخ : این داستان رو یکی از کاربرای سایت نوشته..
عکسی از این داستان ندارم تا بزارم..
شرمنده..


کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت عاشقانه لاوسیب با هدف ارائه بهترین مطالب عاشقانه ، شعر عاشقانه ، رمان عاشقانه ، عکس عاشقانه ، داستان عاشقانه ، دل نوشته عاشقانه ، کلیپ عاشقانه ،اس ام اس عاشقانه و ایجاد محیطی صمیمی و دوستانه در تاریخ 1394/4/2 فعالیت خود را آغاز کرده است. هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود.
ثبت شده در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی کشور
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سایت چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1112
  • کل نظرات : 337
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 264
  • آی پی امروز : 71
  • آی پی دیروز : 76
  • بازدید امروز : 91
  • باردید دیروز : 122
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 699
  • بازدید ماه : 699
  • بازدید سال : 50,406
  • بازدید کلی : 1,989,287