رمان گناهم عاشقی بود برای کامپیوتر و موبایل
خلاصه داستان رمان گناهم عاشقی بود:
قصه زندگی فرشته ،دختری که رازی توی زندگیش هست که حتی نزدیکترین افراد خونواده اش از اون خبر ندارن ،و اما بازگشت پسر دایی اش باعث مرور گذشته و ....
قسمتی از رمان گناهم عاشقی بود:
انگار همین دیروز بود که همه ی ما توی خونه بابابزرگ زندگی می کردیم
خونه ی بابا بزرگ یه سه هزار متری متراژ داشت بابا بزرگ هم که همیشه دوست داشت بچه هاش تحت سلطه اش باشند برای هر کدوم از اونها
یه ساختمون درست کرده بود سه ساختمون کنار هم و با یک مقدار فاصله ساختمون بابابزرگ هم کنارشون بود
خونه ی ما هم وسطی بود طرف راست خونه ی ما که نزدیک خونه ی بابا بزرگ بود خونه ی دایی منصوره و طرف چپ هم خونه ی دایی مسعوده
همیشه مامان می گه پدرم با این که وضع مالی خودش و خونواده اش خوب بود اما بخاطر اینکه بابا بزرگ شرط کرده بود که باید دومادش توی خونه ی اون زندگی کنه به
خاطر عشقی که به مادرم داشت قبول کرد که به قول ما دوماد سرخونه بشه و الحق هم توی همه ی اون سالها
مثل یه پسر واسه ی بابابزرگ بود
هنوز هم خوب اون موقعها که من و غزل و غزاله باهم توی باغ قایم باشکبازی می کردیم یادم میاد یادش بخیر چه روزای خوبی بودند
کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم
هنوز هم که هنوزه وقتی به اون خونه میرم شیرین ترین و تلخترین خاطراتم رو به یاد میارم
باغ پشت ساختمون چایی که اولین بار طمع این که کسی دوست داره رو تجربه کردم و و باز همونجا بود که فهمیدم هیچی از اول وجود نداشته و
مقصر من بودم که عاشق شده بودم
کاش وقتی متولد می شدیم یه پاک کن هم بهمون میدادند که هر خاطره ای رو که دوست داشتیم فراموش کنیم خیلی راحت اون رو از ذهنمون پاک می کردیم اما افسوس
که هیچ قت این اتفاق نمی افته و ما مجبوریم با گذشته زندگی کنیم ،گذشته ای که یادآوریش برامون عذابه ،عذاب بخاطر حماقتهایی که انجام داده بودیم
الان فهمیدم که هیچ پسری ارزش عشق رو نداره
غزال بهترین همدم و دوست من بود اما اون هم نتونست بفهمه که درد من چیه اون هم فکر می کرد خوشی زده زیر دلم
انگار همین دیروز بود که کنار پنجره ی اتاقم که مشرف به باغ بود نشسته بودم و دستم رو زیر چونه ام زده بودم و منتظر بودم تا سیامک و سینا بیان و
بفهمم بالاخره توی کنکور قبول شدم یا نه
استرس زیادی داشتم اما باز برروی خودم نمی آوردم و وانمود می کردم برام
مهم نیست که همین امسال قبول بشم و به همه می گفتم امسال نشد سال دیگه
بابا بزرگ هم از خداش بود که من قبول نشم می گفت دختر باید توی خونه بنشینه چه معنی داره که بین پسرا درس بخونه
اما بابام تونست قانعش کنه که من ادامه بدم
روزنامه ای که به صورتم خورد من رو به خود آورد سیاوش بود که روزنامه به دست جلوم ایستاده بود
این که قرار نبود بره دنبال روزنامه پس الان روزنامه دستش چکار می کنه
انگار تازه فهمیدم چی دستشه می خواستم روزنامه رو از دستش بقاپم که اون رو کنار کشید و گفت
چیز خاصی توش نیست ،تو که قبول نشدی
دوباره روی لبه ی پنجره نشستم و در حالی که سعی می کردم صدام بی خیال باشه گفتم مهم نیست سال دیگه بهتر می خونم
-خوشحالم که برات مهم نیست چون نمی دونستم چه جوری دلداریت بدم
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم من نیاز به دلداری ندارم قرار نیست که حتما اولین سال قبول بشم
-اما من شدم
پسره ی خودخواه حالا توی این موقعیت می خوای خودت رو به رخ من بکشی
-تو نابغه ای من نیستم ،حالا میشه بری
با شیطنت در حالی که با روزنامه خودش رو باد میزد گفت می خوای برم تا گریه کنی
این دیگه شورش رو درآورده بود
پنجره اتاقم با زمین یه متری فاصله داشت به همبن خاطر از پنجره بیرون پریدم و جلوش ایستادم
یه سرو گردن از من بلندتر بود سرم رو بلند کردم و توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم ازت متنفرم چون همیشه می خوای دخترا رو کوچیک کنی
لبخندی گوشه لبش نشست جلوتر اومد و به من نزدیکتر شد و گفت اما من فکر نمی کنم این حرف دلت بود
دستم رو بلند کردم که توی گوشش بزنم که مچ دستم رو توی هوا گرفت و محکم فشار داد
بد جوری محکم فشارش داد اما نمی خواستم مقابلش کم بیارم برای همین بدون اینکه تغیری توی صورتم بیاد بهش نگاه کردم
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد ترسیدم و سرم رو پایین انداختم خنده ای کرد و آروم کنار گوشم گفت کاری می کنم
به خاطر همه ی حرفایی که زدی ازم معذرت بخوای دختر عمه ی عزیز
و دستم رو ول کرد
در حالی که مچ دستم رو ماساژ میدادم گفتم شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی….
-باشه زمان همه چیز رو مشخص می کنه