سلام امروز رمان عاشقانه و احساسی خسوف چشمانم رو براتون گذاشتیم
قسمتی از رمان خسوف چشمانم:
با صدای زنگ تلفن چشم باز می کنم . خیلی وقته بخاطره این قرص های خواب آور خوابم سنگین شده …
- الو ؟
سروان مهرانفر : سلام جناب سرگرد … بیدارتون کردم ؟
- بگو سروان .
سروان مهرانفر : شرمندم قربان میدونم شب کشیک بودین اما … سرهنگ گفتن خیلی زود بیاین اداره !
- باشه یه ساعت دیگه اونجام !
سروان مهرانفر : بله قربان !
بلند شدم چشمام هنوز برای خواب بی تابن اما باید برم اداره … میرم توی حموم یه آب سرد حالمو جا میاره … با برخورد آب سرد به سرم چشامو میبندم چقدر خاطراتم بعد از ۱۸ سال هنوز توی سرم گرمن !!!
لباسامو به تن میکنم و از خونه ی تاریکو سردم بیرون میزنم … با اولین هندل موتورم روشن میشه و توی آینه ی بغلش به خودم نگاهی میندازم . اگه نیلوفر اینجا بود حتما مثله همیشه میگفت ( هی جناب سرگرد دلم میخواد بخاطرت دزد بمونم تا تو دستگیرم کنی !! ) به صدای خیالیش لبخند میزنم و با اولین چرخش گاز . موتورم راه میفته …
توی کلانتری مثل همیشه با استواری قدم برمیدارم … پشت درب اتاق سرهنگ ایستادم و با تقه ایی به در اجازه ی ورود میخوام
سرهنگ شایان : بیا تو !
- سلام قربان
سرهنگ شایان : سلام سرگرد … میدونم مرخصی بودی اما مجبور شدم !
- مسئله ایی نیست قربان داشت حوصلم سر میرفت !!
سرهنگ به حرفم لبخند تلخی میزنه میدونه از چی حرف میزنم . اما دلش میخواد راست نباشه ! برای همین هیچ وقت به روم نیاورد …
سرهنگ شایان : بچه ها امروز به طور اتفاقی با پسر موتور سواری تصادف کردن که گواهینامه نداشت اما … اما بدجور به درد ما میخوره ؟!
- میشنوم قربان !
سرهنگ شایان : پسره یه ساقیه . ساقی بالای شهر ! اما مهم تر از همه اینه که مربوط به همون باندی میشه که ما پیگیرش هستیم … الان دارن ازش بازجویی میکنن میخوام بری و شاهد این بازجویی باشی تا بهتر باهاش آشنا بشی !
متاسفانه به دلیل بسته شدن سایت 98تیا لینک دانلود حذف شد!