داستان کوتاه توت فرنگی
توت فرنگی رو خیلی دوست داشتم برای همین یه شب
توت فرنگی هامو با خودم بردم تو تخت خوابم که پیش خودم بخوابن
اما صبح که بیدار شدم دیدم
همه توت فرنگیام له شدن
اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارم رو نباید ببرم تو تخت خوابم
چون خراب میشه
وقتی مدرسه می رفتم یه ابرنگ داشتم که خیلی دوسش داشتم وبه همه همکلاسیام نشونش می دادم
اما یه روز دیدم که تو کیفم نیست وهیچوقت
معلوم نشد که کی اونو برداشته
اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارم رو نباید به هیچ کس نشون بدم
وقتی یه نفرو دوس داشتم
همیشه بهش میگفتم دوسش دارم و بخاطرش هر کاری میکنم
اما وقتی دیدم داره ازم دور میشه فهمیدم دیگه نباید بهش بگم دوسش دارم
وگرنه از دسش میدم برا همین دیگه نگفتم دوسش دارم
دیگه ازادش گذاشتم
تو دستم نگرفتمش که بیفته بشکنه
به کسی نشونش ندادم که ازم بدزدنش
نگران از دس دادنش نشدم که از دسم بره
اما...
یه روز که برگشتم بهش نگاه کردم دیدم سرش جای دیگه ای گرم ومنو فراموش کرده
هیچوقت نفهمیدم اونی که دوسش دارم رو چه جوری نگه دارم ...