داستان کوتاه و عاشقانه زیبای درد دل یک سوسک با خدا

یک سوسک غمگین به خدا گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت.

بقیه داستان در ادامه مطلب..

درخواست از خدا:

شخص از خدا دو چیز در خواست کرد: یک گل و یک پروانه'''' اما چیزی که بدست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود غمگین شد و با خود اندیشید که شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد...... چند روز گذشت،از ان کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و کرم تبدیل به یک پروانه ی زیبا شد..... اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به آن اعتماد کنید،چرا که خارهای امروز گلهای فردایند

سی سوم ژانویه سال هزار و نهصد و بیست پنج و نیم.
دلبند من،
با دستهای آلوده به اشک، قلم به دست می گیرم تا برای تو نامه بنویسم.
دیر زمانی است که تو برایم نامه ایی ننوشته ای. چرا چنین می کنی؟ در حالیکه، همین تازگی بود که در نامه یی نوشته بودی… که برایم نامه خواهی نوشت، حتی اگر من برایت نامه ننویسم. دیروز، پدرم برایم نامه یی نوشت. در این نامه، برایم نوشته بود که برای تو نیز نامه نوشته است. وتو ، برعکس ، حتی یک خط هم نامه برای من ننوشتی تا به من بنویسی که پدرم برایت نامه نوشته است. اگر تو برایم نامه می نوشتی تا به من بنویسی که پدرم برایت نامه نوشته است ، من هم برای پدرم نامه می نوشتم تا به او بنویسم که تو مایلی که برای او نامه بنویسی. اما متاسفانه ، تو گویا فرصت نامه نوشتن را نداشتی. وگرنه حتما برای او نامه می نوشتی.

بقیه داستان در ادامه..