داستان واقعی عاشقانه و غمگین لج بازی کار دستم داد
لجباز وکینه ای صفتهایی بودند که از همان بچگی داشتم.وقتی با خواهرها و برادرهایم دعوا میکردم تا به قول مادرم زهرم را به آنها نمی ریختم،آرام نمی شدم. وقتی هم مادرم چیزی می خواست یا می گفت کاری برایش انجام بدهم اگر نمی خواستم، آسمان هم که به زمین می آمد محال بود آن کار را انجام بدهم.کم کم خودم هم باور کردم کینه ای و لجبازم و بزرگتر که شدم حتی از این حالت لذت می بردم و فکر می کردم اسمش مقاومت است و دیگران از حسادت، نامش را لجبازی گذاشتند.
ادامه مطلب..